ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

یازده ماهگی نازنین مامان

سلامممم قبل از شروع ، میخوام بگم که خیلی تنبل شدم و از عذاب وجدان اینکه زود به زود اینجا نمیام و از ملورین نمینویسم ، واقعا نمیدونم چه کنم ... اما واقعا سرم شلوغه و البته پای کامپیوتر نشستن و برای اینکار وقت گذاشتن گاهاً خارج از حوصله منه ... چون اغلب اوقات ملورین بیداره و نه برای کار با کامپیوتر که حتی برای عذا خوردن هم اجازه نمیده پشت میز بنشینم ، همیشه وقتی غذا میخورم بغلم نشسته و داره شلوغ کاری میکنه ههههههه، وقتایی هم که شیطونک من خوابه ، خودم از خستگی یا سرگرم شدن به کارهای دیگه ، فرصت نمیکنم بیام و از نفسم بنویسم که هر روز شیرین تر و خوردنی تر میشه . نمیدونم چطوری میشه این مورد رو توضیح داد ، اما واقعا هر روز که میگذره فهم و درک م...
26 بهمن 1392

ده ماهگی قند عسلم

گل مامان ده ماهه شد ، مبارکت باشه عشقم م م م ملورین چند روز پیش اولین کلمه رو یاد گرفت ... بر خلاف اغلب نینی های ، ماما و بابا و دد و ب ب نیست ... یاد گرفته میگه " جیزه " البته به لحن خودش که تقریبا میشه " جیجه " جریان یاد گرفتن این کلمه هم اینه که تقریبا ده روز پیش یه دفعه توجهش به آیفون جلب شد و کلی گریه و زاری که بره و دست به آیفون بزنه . مامانی بغلش کرد و بردش پیش آیفون و برای اینکه مانع از دست زدن و در نتیجه افتادن گوشی اف اف بشه ،‌بهش میگفت ملورین " جیزه " دست نزن ... خلاصه اسم جیزه موند روی آیفون و هربار تا میگیم جیزه ،‌هرجای خونه باشه سریع یه نگاه به آیفون میکنه یا از تو اتاق با روروئکش میدو بیرون و میره زیر آیفون می ایست...
5 بهمن 1392

9 ماهگی نینی مامان

شنبه 30 آذر 1392 سلاممممممم عشق مامان 9 ماهه شد ، الهی مبارکت باشه عزیز دلمممم قبل از هرچیز بگم که مامان و محمدرضا تقریبا دو هفتس که برگشتن ... صبح روزی که رسیدن ، ملورین وقتی از خواب بیدار شد بردمش بالا سر مامان ... مامانم همون لحظه از خواب بیدار شد و با دیدن ملورین کلی ذوق کرد ، میگفت با وجودی که هر روز از اسکایپ ملورین رو میدیدم ، اما واقعا تو این دو ماه و نیمه عوض شده و خیلی بزرگ تر شده ... اما از ملورین بگم که انگار نه انگار دو ماه و نیمه مامانی جون جونیشو ندیده ، مثل همیشه با دیدن مامانی مهربونش به پهنای صورتش خندید و با علاقه زیاد رفت بغل مامانی ... از اون روز تا به حال مامان تو نگه داشتن ملورین خیلی کمکم کرده ، بخصوص برای ...
3 دی 1392
1